یادم تورا فراموش جانم ، فراموش ...

تاحالا شده کسی که هیچ فکرش را نمی کردید سراغتان را بگیرد ؟! آن هم در دورانی که از تمام قلبتان میخواهید یک نفر سراغتان را بگیرد ، با خوشحالی منتظر بودند که معلم فیزیک ِ مورد علاقشان برود و آنها شروع به خوردن دوتا ساندویچ فلافلِ  دو نون و دو تا ساندویچ هات داگ پنیری بکنند ، دیگر حواسشان نبود که دینامیک چه جوری تعادل را برقرار میکرد ؟ یا اصطکاک چه قدر نامرد بود ؟ فقط به فکر غذاها بودند و معلم هم متوجه بود و بلند شده بود که برود که یهو برگشت و قاه قاه خنده کنان گفت : از بین همه ی گروهام شُما از همه بیشتر به غذا خوردنتون اهمیت میدین ، جوری هم همه را کشید که تو فکر میکردی همه ی مردم جهان را میگوید ، قاه قاه میخندید و نمی رفت و از قیافه های چین خورده ی آنها لذت می برد ، بعدترش یکهو ایستاد ، رویش را کرد  طرفم و گفت : از بین ِ دانش آموزام هم تو تنها کسی هستی که یه نفر دیگه سراغتو گرفته ، گفتن این حرف همزمان شد با کور شدن اشتهای من ، باز شدن مردمک چشمم تا حد ممکن و تپیدن های پشت سر ِ قلبم ، که یعنی چی ؟ کی ؟و وقتی این ترس و لرز بیشتر شد که معلم آمد و نشست و قاه قاه خندید و گفت آره اون پسره .. حالا فقط نگاه متعجب و گشاد شده ی من نبود که چهارتا نگاه دیگرهم افتاده بود روی من و منی که با آن چهارتا به معلم نگاه میکردم  مثل یک طوطی زبان بسته لال شده هی میگفتم : کی ؟ کی ؟ کی ؟ و در همین حین تمام خبط و خطاهایی که در این عمرکوتاهم کرده بودم جلوی چشمهایم رژه میرفت از همان شش  سالگی که با پسر همسایه دوست صمیمی بودیم و دنبال بازی میکردیم تا دوران راهنمایی و همین چندروز پیش که به یکی که نمیسناختمش چشم غره رفتم ، همه و همه جلوی جشمهایم رژه میرفتند و من هی بیشتر میترسیدم که چه گفته حالا ؟ کی بوده ؟ و معلم هی قاه قاه میخندید ، لعنتی اسم و فامیل را هم کامل گفت ، و سوال اینجا بود که از کجا میدانست که از این معلم باید در مورد من بپرسد و اصلا چرا پرسید و ... ؟ معلم لبخند زد و گفت فلانی ... و منی که تمام مغزم شد سکوت و دنبال تکه های پازل گشت تا بفهمد او که بود و کم کم خاطرش در ذهن امد که اِ ، فلانی ! و بعد دوباره بهت و تعجب که عجب من را در خاطر دارد و من اورا فراموش کرده  ام ، و ای بابا های بعدش وقتی معلم از بدبختی هایش گفت و منی که شام کوفتم شد و درس کوفتم شد و آن شب کوفتم شد ولی هنوز هم در بهتم که چه شد که یادش ماند و یادش هست و سراغ میگیرد ؟! 

میدانی چرا ؟ چون چشم ها روی من بود

میدانی چه موقعی از هیفده سالگی بدم آمد ؟ همان موقعی که دیگر نتوانستم جلوی حبیب خودم باشم،میدانی چرا ؟ چون چشم ها روی من بود ، چون نمیتوانستم هی زل زل نکاهش کنم و بخندم میدانی چرا ؟چون چشم ها روی من بود ، دیگر نمیتوانستم از او آویزان شوم و روی کولَش سوار شوم میدانی چرا ؟  چون چشم ها روی من بود ، دیگر نمیتوانستم پایم را بکوبم زمین و به او التماس کنم که امشب را خانه ی ما بمان تروخدا بمان ، میدانی چرا ؟ چون چشم ها روی من بود ، چون چشم ها مواظب من بود ، چون چشم ها می پایید مبادا من ِ نامحرم پا پی ِ همبازی دوران بچه گی عم بشوم ، مبادا اورا از راه بدر کنم ، دیگر نمیتوانسم هیچ کاری بکنم، هیچ کاری ، فقط میتوانستم بغض کنم ، همین ، بغض کنم و به خدا بگویم یا اسکیپ کن بزن مرحله بعد ، یا گیم اوور کن بریم از اول ، همان موقع ، همان من و حبیب ، همان قایم باشک ها، همان من ِ لجباز که پا میکوبید روی  زمین برای یک شب بیشتر ماندن حبیب ،همان بازیها ، همان قلقلکها ... ولی نمیتوانستم کاری کنم ، میدانی چرا ؟ چون چشم ها روی من بود !  فقط میتوانستم سرم را بیندازم پایین ، فقط میتوانستم بغض کنم و چشمها میتوانستند با خیال راحت بگویند : نه ، دخترک دیگر خانُم شده ... 

گذشتن و رفتن پیوسته

یک پای برهنه که تمام وزن روی آن افتاده ، نور صبحگاهی روی صورت افتاده ، قرمزی های نوک بینی ، لبهای یخ زده  که با صدای ملایمی میخواند تو خیلی دوری ، خیلی دور ، تو خیلی دوری ، خیلی دور ...

خدافظ رادیو چهرازی ...

ما آدم های بدون ِ عادت !

همیشه دلم میخواست از این آدمها باشم که یک چیز خاصی دارند ، از این آدم ها که وقتی میروند عطر  ِ شان تا  سال ها دیگران را دیوانه میکند ، از همانها که هر وقت در کیفشان را باز میکنی یک دفترچه ی کوچک گل گلی و یک مداد پیدا میکنی برای نوشتن یا نقاشی کشیدن ، از آنها که همیشه نوعی آدآمس در کیفشان دارند ، همانها که پلی لیست گوشیشان سبک  ِ خاص  ِ معرف شخصیتشان است ، همانها که وقتی میروند کافه همیشه قهوه یا نوشیدنی عی میخورند که به ان می گویند " همیشگی " ، از آنها که همیشه موقع باران بیرون میدوند ، همانها که زمان مشخصی شعر میخوانند ، همانها که چشم های مکش مرگ ما دارند ، از آن آدمها که چال روی گونه دارند ، از انها که مثل خانم ها لباس می پوشند ، از آنها که کفش پاشنه بلند می پوشند .... دلم میخواست عادت داشته باشم ، ازین عادت های ریز ، ازین عادتها که وقتی کسی روزی جایی دوستم داشت بتواند چیزی برای گفتن داشته باشد ... اما ندارم ، ازاین آدمهاش نیستم ، ازین عادتها ندارم ، خیلی دلم میخواهد اما نمیشود ، از آن آدمهایی هستم که پلی لیستم پر است از اهنگهایی با سبک های مختلف ، شاید ناب باشند ، اما سبک پرست نیستم ، از آنها هستم که یک بسته آدامس را یک روزه تمام میکنند و نمیماند ته کیفشان ، راستش را بخواهید از آن کیف دارهایش هم نیستم ، اصولا هر چه دم دستم باشد میگیرم میگذارم رو دوشم که آن هم محدود میشود به دو یا سه تا کوله ، از آنهایی هستم که عطر خاصی ندارند ، همیشه قهوه نمیخورند ، همیشه شعر نمیخوانند ، از آن خانم پوش های مورد پسند همگان نیستم ، شالم هی میفتد و  کفش هایم همه خاکی است .... از آنهایی هستم که زمان بندی ندارند ، از آن آدم هایی نیستم که وقتی رفتم بیادتان بمانم ، که عادت هایم بیادتان بماند ، که با یاداوری عادت هایم بیادتان بیایم ، از آنها نیستم ...

روزبه نعمت اللهی هم بخواند من این صبرُ مدیون لبخندتم ...

آنطور که بقیه مردم می گویند  ، یا من از دیگر مردم شنیده ام ، راستش را بخواهید دقیق یادم نیست ... آنطور که طبق معمول هست غروب جمعه ها برای تعداد زیادی از مردم دلگیر است ، دلگیر  ِ دلگیر ، دلیل خاصی هم ندارد انگار ، اما من ، برای من ، فقط من ، غروب جمعه اصلا دلگیر نیست تازه اوج ِ شادی هم هست ، اصلا غروب جمعه لعنتی نیست ، من آدم عادی ای هستم اما غروب جمعه غصه ام نمی گیرد ... میدانی کی غصه ام می گیرد ؟ همان جمعه ، همان ، فقط شبش ، ساعت که از نُه گذشت ، تمام غم های دنیا میشود دیوار ، میشود پل ، میشود پلاسکو و آوار میشود در دلم ، آوار میشود ها ، آوار .... 

آن ها میجوند و تف میکنند ، ما به تف هاشان میگوییم مغز

وقت هایی هست که هزار و یك داستان و حرف و حرف و حرف و درد و دل و هزار تا غر غر و هزار و هزار و هزار تا چیز توی سرت هست ، درست توی جایی که یکسری آدم ها میگویند مغز ، همه ی این هزار و هزار و هزار حرف ها هی مدام روی بافت نرم مغزت راه می روند و اصلا انگار نمیفهمند که نباید راه بروند چون بافت مغز خیلی نرم استو له میشود وقتی هم که له میشود آدم یکجورهایی حالش بد میشود، میدانی بدترش چیست؟آن موقعی است که این هزار و هزار و هزار حرف میخواهند راهی پیدا کنند برای بیرون رفتن چون مغز آدم دیگر کاملا له شده و آنها حالشان بهم میخورد .... آنها میخواهند هرطورشده بیایند بیرون ، میشوند عق هایی که آدم پشت سر هم میزند و چیزی جز زرداب بالا نمی اورد ، میشوند اشک هایی که کرور کرور بیرون میریزند ، میشوند کلمه ها، آخ که کلمه ها ‌... میدانی حتی بدتر از آن بدتر چیست؟اینکه هیچ کدام نتواند این هزار و هزار و هزار حرف را بریزد بیرون ، شبیه به کرمی میشوند بیرحم ، میریزند روی تکه های له شده مغز آدم ، میجوند و میجوند و میجوند ...

من جلال را دوست داشتم

خوب یادم است ، من جلال را دوست داشتم ... جلال ِ آل احمد را !راهنمایی که بودم کتاب زیاد میخواندم ، خیلی زیاد، بیکار بودم، کاری نداشتم ، کتاب میخواندم، نصفشان را هم نمیفهمیدم، اما این را یادم است ،خوب یادم است ... رفته بودم دندانپزشکی ، همان دندانپزشکیی که بهم گفت به ارتودنسی نیاز دارم ، همان ... در اتاق انتظار نشسته بودم ، خسته بودم ، خسته و کوفته به عبارتی ! بابا خواب بود ، او هم خسته بود ، خسته تر از من ... اما من نمیتوانستم بخوابم،ممکن بود اسمم را بخواند ، از منشی سراغ مجله یا کتاب را گرفتم ، لبخندی زد ، کتاب (مدیر مدرسه)را به دستم داد. تشکر کردم . نصفش را خوانده بودم که اسمم را صدا زد ... رفتم داخل ، اما دیگر ان کتاب را ندیدم !همان موقع از سبک نگارشش خوشم آمد اما اسم نویسنده اش را نمیدانستم ، هر کتابی که میخواندم دائم به یاد آن کتاب می افتادم ...تا اینکه یکروز تو کامپیوتر یک داستان پیدا کردم ، شاید باورتان نشود که اسمش را یادم یست، اما خوب یادم هست که از کتاب های ممنوعه بود ، اجازه نشر نداشت ...مال جلال بود ، راجع به خودش و سیمین و حسرت بچه ای که به دلشان ماسید ... چقدر لذت میبردم از هر کلمه ش،چقدر لذت میبردم ،از همانجا من شدم و جلال ..من و گشت زدن تو کتابخانه ها برای یافتن اندک اثری از جلال،من و جلال ... شده بود دور ترین رویایم، در تمام مدتی که جلال را دوست داشتم می دانستم سیمین همسرش است ، اما به سیمین فکر نمیکردم ،اصلا فکر نمیکردم ...همینطور گذشت و من شدم و جلال، جلالی که میدانستم جوان مرگ شد ، همان جلال... هر گاه در اعلام کتاب ادبیات فارسی اسم جلال بود ، قطعا،کنارش قلبی هم بود ، همه عم مسخره عم میکردند ...همین که میرسیدم به نشانه ای از جلال میگفتم وایی جلاااال *_* مسخره ام می کردند، هنوز هم میکنند... من جلال را دوست داشتم ، خیلی ، خیلی بیشتر از خیلی ...طوری که اگر کسی نوشته های جلال را خوانده بود و بعد نوشته های من را متوجه شباهت سبک نوشتنم می شد ...من جلال را دوست داشتمتا اینکه کادوی تولد امسالم ، بیتا، برایم سووشون خرید ...آن را هم در کامپیوتر نصفه خوانده بودم که ویندوزش پرید ... بعدش هم من فراموش کردم سووشونی بود ...بیکار بودم و شروع کردم به خواندن ، صفحه اولش نوشته بود برای همسرم جلال، که همه زندگیم بود و در مرگش به سووشون نشستم ،همان جمله کافی بود... کافی بود تا من دوروز نخوابم و هی قهوه بخورم و سووشون از دستم نیفتند ... همان کافی بود چه لذتی داشت ، من جلال را احساس میکردم ، همان یوسف بود و سیمین همان زری... با هر توجهی از یوسف ذوق میکردم ، چه دوقی ... انگار که خود جلال روبرو نشسته بود و داشت برایم قصه میگفت با آن کلاه ِ کج و آن سیبیل همیشگی ‌..من با داستان های زیادی گریه کرده بودم فوقش یک ساعت ، اما ساعت دو شب بود که خبر مرگ یوسف را آوردند برای زری و من هم همراه ِ او به سووشون نشستم ...چه گریه هایی که نکردم وقتی زری خاطراتش را مرور میکرد . .. جلال را حس میکردم ... آخ که الان که از رنجی که می بریم را میخوانم ، بغض میکنم، چون تازه احساس کرده ام که جلال مرده ... بعد از مرگ یوسف تازه درک کردم مرده بودنش را ...حالا با هر نوشته ای که از او میخوانم بغض میکنم ، من جلال آل احمد را دوست داشتم !

 

آدم فضاییا

مردم ِ عادی قبول ندارن وجود آدم فضاییارو ، یه سریام هستن قبولش دارن ، اما در حد ِ فیلم و کتاب داستان ُ تخیل و توهم و اینچیزا ، مردم   ِ عادی نمیفهمن ، خیلی کم پیش میاد من به یه آدم فضایی بخورم که واقعا فضایی باشه ، نه مثل  ِ آدما ، میدونی ؟ آدما خیلی عجیب غریبن ، همش ادا در میارن ، ادای چیزی که نیستن ، ادای  ِ آدم فضاییارم در میارن ، خیلی عم حرفه این ، خیلی ، تازه یه سریاشون که از بقیه حرفه ای تر ترَن میرن تو جعبه معبه ، اسمش  چی بود ؟ آها تلویزیون ، میرن اون تو ادا در میارن ، اصلا همشون بلدن ادا در بیارن ، این آدما ی ِ لعنتی همش ادا در میارن ، حتی ادای آدم فضاییارو ، طوری که اصلا نمیشه تشخیص داد کدوم راس میگه کدوم دروغ ؟ ! دیگه آدم فضاییا همو تشخیص نمیدن ، حالا سیستم جدیدا یه سری ویژگی تشخیص داده که این آدم فضاییای ِ الکی ندارنش ، مثلا میدونی فقط یه سریشون هستن که میشینن با کاکتوس حرف میزنن ، مردم عادی بهشون میگن دیوونه ، اما اونا در واقع دارن گزارش میفرستن برای سیستم و هیشکی عم نمیفهمه ، آخه میدونی ؟ کسی با دیوونه ها کاری نداره ، البته همه ی دیوونه ها آدم فضایی نیستن ، فقط بعضیاشون ، بعضی از دیوونه عاقلا ، اونایی که حرفای فیلسوفانه میزنن و مردم بهشون میخندن ، یه چیز جالبی هم بهشون میگن ، چی بود ؟ آها میگن فازیست ، باز یه چیز دیگه که بین آدم فضاییا مشترکه اینه که با رنگای روشن میونه خوبی ندارن ، رنگ روشن قدرت فراطبیعیشون رو از بین میبره ، به خاطر همین یا همش سیاه ، یا رنگای تیره ، کلا رنگای روشن دوس ندارن ، آخه مگه اصلا اونور  ِ جو زمین جز سیاه و آبی و بنفش ِ پررنگ رنگ ِ دیگه ای هم هست ؟ به خاطر همینه که آدم فضاییا کلا سیاه پوشن ، تازه نمیدونی این مردم   ِ عادی با چه خوشحالی راجع به خورشید حرف میزنن و میگن پرتو های قرمز و نارنجی  ُ زرد ، آخه آدم ِ عاقل ، خورشید اکه زرد بود که همتون کور میشدین ، این مردم  ِ عادی همش ادعا میکنن ، اصلا همینجوری میشه فهمیدااا ، یه آدم فضایی اصلا ادعا نمیکنه ، اما مردم  ِ عادی هیچی نمیدونن و همش ادعا میکنن ، اینا با افتخار میان راجع به بیگ بنگ حرف میزنن ، نه واقعا کدوم احمقی باور میکنه بیگ بنگو ؟ حتی احمق ترین آدم فضاییا عم میدونن بیگ بنگ یه تئوری ِ رد شدست ، چی داشتم میگفتم ؟ آها ، آدم فضاییا خیلی غیرقابل تشخیصن ، همینا که گفتم عم بزور میشه دید ، دیروز توی ِ اخبار داشتن میگفتن "حضور آدم فضایی ها در زمین " آخه آدم  ِ عاقل ، ما که خیلی سال  ِ اینجاییم ، شما تازه فهمیدین ؟ دقت کردی رو همه چی اسم میزارن این آدمای  ِ عادی ، مثلا انقد گفتن آدم فضایی ، آدم فضایی که من دیگه اسم واقعیمو یادم رفته ، خودمم میگم آدم فضایی ، اون موقع که میخواستن یکیو بفرستن زمین ، هیشکی داوطلب نشد جز من ، میگفتن زمین ، زمین گیرت میکنه ، من نمیفهمیدم چی میگن ، الان میفهمم  ... تو چی ؟ تو مال کدوم سیاره ای ؟ 

مردم میگویند آلزیامِر گرفته

نشسته بودم کنار ننه . میگفت . شاید نتوان برای او لفظ ِ گفتن را بکار برد چون با هر بار باز کردن دهان صداهای نابهنجاری از دهانش خارج میشد اما سرهم حرفهایش راکه جمع میکردی می توانستی یک چیزهایی بفهمی ، به قول آقامعلم لپِ کلام می آمد دستت . میگفت بچه ی یه سال و خورده ای ... به کش ِ تنبان می ماند مادر جان ... ولش که میکنی... آی برمیگردد عین ِ کنه می چسبت به ...مادرش...آآ.. عین کش تنبان.پیر هم که میشود آدم میشود عین کش تنبان ، ولش که میکنی...آی برمیگردد به خاطره هایش...آآا درست عین کش تنبان...برمگیردد به جوانی هایش ... عین بچه سرکش ، نه ، عین کش تنبان...سفت بر میگردد..آآا....گاهی اوقات هم این کش تنبان در میرود... آاا... در که میرود میگویند آلز..یامر گرفته ... نمیدانم..ننه اسمش همینها بود... در که میرود این کِش تنبان ... تنبانت که می افتد... دیگر هیچ نمیفهمی ننه... سرخ میشوی و میروی که خودت را گم و گور کنی... تا یک تنبان دیگر پیدا کنی ... اما آدم که پیر میشود دیگر تنبان نو میخواهد چیکار مادر... خودش را گم میکند لای ِ خاطره هایش...آآآ بقیه بهش میگویند آلزیامر گرفته هاا...