بوسوختمه .
دیالوگباکسهارو گوش میکنم و فرو میرم ، چجوری میشه که آدم توی صداها و قصهها فرو میره ؟ میگه انقدر موند که شد یه تکیهگاه ، اما اینجا یه چیزیو جا گذاشته بودم . من همه چیمو جا گذاشتم ، همه چیو ، توی تو . میگه عشق یعنی حالت خوب باشه ؛ به این فکر میکنم که چهقدر حالم خوبه تو اوج سختی ، عین این فیلما نسیم میاد میخوره به پوستم ، تو این جنونی که دلم میخواد از همه آدمای دنیا بِکَنَم تو کنارم نشستی ، درست همینجا و هر ازگاهی سرمو میبوسی ، دیالوگباکس رو گوش میکنم و میگم چی میشد اگه آقای خدا میذاشت بشه و از دانشکدهام با چندتا خط مترو میرسوندم خودمو به دانشکدهات و دستتو میگرفتمو و از همه فرار میکردیم دوتایی ؟ چی میشد که اگه هر دفعه که پل چوبی رو میدیدم یه حسرت ِ ریزی ته دلم تکون نمیخورد ؟ نوشا میگه من میتونستم براش هرکاری بکنم ، میگم منم میتونستم براش هرکاری بکنم ، نوشا میگه از همهچی میگذشتم ، بیپروا میشدم ، میگم از همهچی و همهکس میگذشتم ، بیپروا میشدم . چقدر تیکههای حرفهای آدما تو ذهنمه ، یه صدایی از یه فیلمی که یادم نیستش میگه ، من اهل بده بستون نیستم ، این همه بهت میدم ، چیزی ازت نمیخوام ، خودم لذت میبرم ، من چی؟ اهل بده بستونم؟ چهمیدونم . میشه منو همونجوری که دوست دارم ببینی؟ چهمیدونم ، شاهین یه جا میگه " اَ حرفه باز بوگوفتمه، اَ حرفه باز بوگوفتمه،فرس مره بوسوختمه،بوسوختمه ، چره نيي تو؟ نمیبینی که دارم میسوزم ؟ من میگم یا شاهین ؟ نمیدونم . تو میدونی؟ مگه نمیبینی که دارم میسوزم ؟ چرا بقیه نمیبینن ؟ چرا میبینن؟ چرا میتونم همه رو به خاطرت بذارم کنار ، چرا ؟ تو میتونی؟ نه ، میتونی؟ فکر نمیکنم . چرا میشه وقتی چشامو میبندم بوتو بشنوم؟ چرا سیناپسهام الکی فعال شدن و منو میسوزونن ؟ تو چه میدونی ، تو که هیچوقت زیست نخوندی . من میخوام از همه ی آدما بِکَنَم بخاطرت ، چرا نمیذاری؟ چرا میخوام بِکَنَم؟ راستی ، چرا ناراحتم میکنی ؟ چرا میتونی با کوچیکترین حرف ناراحتم کنی؟ چرا مثل موم تو دستتم ؟ مامان ، گفته بودم ؟ اون تنها دلیل ادامهدادناست ، نگفته بودم؟ مامان من خسته میشم زود ، چرا نمیاد ؟ بهت میگفتم باغبون ، یادته؟ چقدر دارم کنارت بزرگ میشم ، چقدر واسم مهم شدن یه چیزایی ، زود خسته میشم ، چرا نمیای؟ میشه منو بیشتر از همه چیز بخوای ؟ میشه هیچ چیز دیگه ای رو نخوای ؟ هیچ کس دیگه ای؟ میشه نری؟ میشه بیای ابرای رفتنو از رو سرم بذاری کنار ؟ مگه نمیبینی دارم میسوزم؟ انقدر فکر میکنم ، انقدر فکر میکنم ، اگه از فکرام یه خلاصه بگیرن میشه تو ، ناراحتی تو ، شادی تو ، بودن تو ، نبودن تو، خنده های تو ، کنار من ، کنار بقیه ، اون روز که نگام نکردی ، اون لحظه که اولویتت نبودم ، اون روز که خندیدی ، اون روز که دستمو گرفتی ، اون روز که گفتی ، چرا نمیتونم اول خاطره های خوبو یادم بیارم بعد خاطره های بدو؟ چرا اولش غصه هام یادم میاد بعد خنده میاد هلش میده میگه خفه شو ، اینجارو یادت نیست . نمیبینی دارم میسوزم نه؟ به این فکر میکنم شاید روند از دست رفتن همین باشه نه ؟ تو مسیرشم؟ میشه هیچکس دیگه ای رو نخوای؟ میشه فقط من ؟ آخ مامان لعنت به تک تک این نورون های مغزم ، میتونم حتی مسیری که باعث میشه بیام و اینارو بنویسم واست توضیح بدم ، نورون رده اول از قشر مخ ، تا بصل النخاع ، ولی چرا بگم ؟ تو که زیست نخوندی ، نمیدونی . میخوام تمومش کنم نوشتنو مغزم هی میگه هنوز هست ، هنوز کلی حرف هست ، بهش فکر میکنم ، میبینم ته ِ ته همشون اینه ، چرا نمیبینی دارم میسوزم؟