چرا غمت نمیره؟

وای چه روزگارایی دیدُم

غم و پهنای صحرای دلتنگیم مثل همون دختر کرد تو آهنگ الله مزاره که رو قبر ناله میکنه ، الله مزاره ، مزاره . 

من همونم .

سی حالم مث روز روشنه ، ستاره نیدم تو شبات

غمم گینه ، دلم تنگه ، دستم به هیچ جایی نمیرسه ، دلم میخواست میتونستم دست بندازم و نذارم بری ولی یادم میاد که چقدر بدجنس بودی باهام شب آخر ، یادم میاد که منو نخواستی و رفتی و دلم میشکنه ، دلتنگ چی میشی دختر ؟ دلتنگ کی میشی ؟ غم کی میاد تو جونت آخه؟ من تورو با همه‌ی دردات دوست داشتم ، کاش بازم مهربونم میشدی ولی نمیشی و من میدونم . غمم گینه ، کاش بغلم میکردی و میگفتی بیا همه چیزو درستش کنیم . کاش وامیسادی پام . 

let it hurt until it cant hurt anymore

می نویسم به همان بهانه های تکراری ، می نویسم چون تنها راه نجات است و می نویسم چون کاغذ و صفحات از مردم مهربان ترند و چیزی نمی گویند ، آره به همین بهانه های تکراری ، کلمات در مغز من رژه می روند وسعی میکنم یک گوشه ای گیرشان بیاورم و بهشان شکل بدهم ، سخت است ، مثل همه چیزهای این زندگی کوفتی ، مثل همه چیزسخت است و بی معنی ، بگذار از همین اول از تو بگویم و قال قضیه را بکنم ، از کش دادنت بیزارم ، از اولین موضوع صحبت بودنت هم بیزارم ولی چاره ای ندارم ، زودتر میریزمت بیرون تا بقیه جاها را اشغال نکنی ، خلاصه قضیه این است که تو رفتی و من ماندم ، همین . اول خواستم دوساعت توصیفات دردناک جگرسوز در وصف رفتنت و ماندنم بنویسم و بعد مغزم گفت گهش بگیرد ، بس است دیگر ، این همه قصه پردازی هایت بس است دیگر و من سکوت کردم ، چه می گفتند ؟ زیبایی در سادگی است ؟ با یک جمله ساده داستان را توصیف میکنم ، تو رفتی ، من ماندم و کاری از دستم بر نیامد . اینجور موقع ها است که آدمیزاد لال می شود ، به ته چاه می افتد که چرا ؟ چرا کاری از دستم بر نمی آید ؟ اوه خدایا ! آدم بعد اینجور تجربه ها می فهمد که چقدر قبلا زر زر میکرده در برابر سایر انسانها و اگر دیگران نمی زدند دهان را پر خون نمیکردند واقعا لطف داشته اند ! عه ؟ زمان میگذرد ؟ عه ؟ تازه 20 سالم است و بهترها صف کشیده اند تا بیایند و به نحو دیگری مرا پاره کنند ؟ فکر میکنید کورم و اینها را نمی بینم ؟ فکر میکنید انقدر احمقم که اینها را نمیفهمم ؟ نه جانم ، دست بردارید تورا به خدا ، آدمیزاد تا نیفتد توی همچین فلاکتی نمیفهمد ، نمی فهمد که دلت میخواهد تمام غرور و دبدبه و کبکبه را بگذاری کنار وبروی حتی اگه شده التماس کنی تا بماند ، چرا ؟ چون دوستش داشتی ، بیشتر از خودت ! به دوست داشتنش احتیاج داشتی ، سی ؟ میبینی مشکل همینجاست . گهش بگیرند  ، سرتاپایش را گه بگیرند که آدم انقدر خوار و خفیف می شود . گه بگیرند این روابط انسانی را ، این قرارداد های انسانی را ، بگذارید من بروم توی جنگل خودم زندگی کنم که حداقل توجیهی برای بی ثباتی و کثافت و لجنش داشته باشم و بگویم خب حیات وحش است دیگر ، جنگل است ، قانون جنگل ! چی فکر میکردی ؟ اما حالا ، در میان انسان های مدرن آدم می ماند ، از این همه بی ثباتی و کثافت . می دانی یاد چی می افتم ؟ یاد بازه های طولانی ای که من ، اینجانب ، تورا در آینده ام راه نمی دادم و هروقت صحبت از روزهای نیامده میشد من میگفتم که تنها هستم و راضی ، آرام . بعد تو ناراحت میشدی و زر زر میکردی ، واقعا هم زر زر میکردی که چرا من را راه نداده ای ! من نمیخواستم ، میبینی ؟ اما انقدر زر زر کردی تا بهت گفتم که بیا اصلا تکه بزرگه برای تو ، ببینم چه میکنی ؟ و چه شد ؟ انگار همینکه تکه بزرگه را دادم بهت ، گفتی عه ! چیزه ، کی اصصلا خواست ؟ عین بجه های پنج شیش ساله ، گهش بگیرند که آدم نمی تواند برود و این مکالمه ها و اتفاقات را چاپ کند وبگذارد لای پرونده و به یک قاضی عادل نشان دهد ، گهش بگیرند این روابط انسانی را که چون مدرنیم اجازه داریم انقدر راحت برینیم در همه چیز و برویم و با رفتن کول باشیم ، کنار بیاییم ، میدانم عزیزم ، من خودم هم درک میکنم که آدم وقتی نخواهد ، هرجایی نخواهد حق دارد برود ، تنها بگذارد ولی گهش بگیرند این حق را عزیزم ، من هم انسان مدرنی هستم و این چیزها را خیلی درک میکنم ولی حقیقتا گهش بگیرند . یاد جملات کنعان می افتم که میگفت : مرتضی : قرار ما اين بود، تو قول دادی. مينا: قرار چيه؟ وضع عوض شده. مرتضی: قرار اون چيزيه كه اگـه وضعم عوض شد پاش وايسی . همه اش توی سرم می چرخد که آدمیزاد خب قرار گذاشته بودی ، گهش بگیرند این آدمیزاد را . میدانی ؟ دلم می سوزد برای دخترک کوچک سبزی که قدرت دوست داشتنش فرای تصورت بود ، واقعا دلم میسوزد ، تراپیستم می گوید مبادا تغییر رویه بدهی ها ! تو آدم فوق العاده ای هستی و می توانی خیلی دوست بداری وبلاه بلاه بلاه و من واقعا به این فکر میکنم که چه سود عزیزدلم ؟ من انقدر دوست بدارم و بعد زرت ، تغییر عقده داده ، بی حس شده و برود ؟ بعد من بمانم و تکه هایم ، اعضای قطع شده و تکه تکه ام و تلاشم برای چسباندن خودم کنار هم ؟ چه فایده دارد ؟ میدانی ؟ آدمیزاد موجود عجیبی است ، فکر که میکنم هیچ شباهتی به انسانی که میخواستم باشم ندارم ، عجیب نیست ؟ نه والا ! جهان را ببین ، گهش بگیرند ، چی سرجایش است که من سر جایم باشم ؟  یادم می آید که من انسان جالبی بودم ، خارق العاده و سبز و بعد هرچه بزرگ تر شدم تکه هایم را کنار گذاشتم تا پسندیده باشم ، تا رسیدیم به تو ، من خودم را کنار گذاشتم ، من هردفعه یک تکه از خودم را به تو دادم و دیگر مثل قبل نشدم ، یاد کریستینا ینگ میفتم بعد رفتن برک ، درست همین طور بود ، من تکه هایم را به تو دادم و بعد دیگر یادم نمی آمد خودم چی بودم ؟ کی بودم؟ چطور بودم ؟ و وقتی که رفتی و من ماندم و موجودی که نمیشناختمش ، رها شده بودم بادخترک غم زده و ترسو ، آخ گه بگیرند این ترسو را ! آدمیزاد وقتی کسی را دوست دارد ترسو می شود ؟ یا تو مرا  ترسانده بودی ؟  بهرحال ، یک حجم غم و ترس مانده بود و منی که باید جمعش میکردم . هنوز هم جمع نشده ام ، هنوز هم پیدا نکرده ام ، انقدر گمم که خدا میداند اما بهرحال این هم تمام می شود ، انقدر گم می شوم تا پیدا شوم ، آنقدر درد می کشم تا دیگر نتوانی دردم بدهی . تراپیستم میگوید من دوگانه ام ، انسان دوگانه ای که هم میخواهد از دست تو خلاص شود و رها شود و به زندگی اش برسد ، هم میخواهد به تو و غم تو ، چون آشناست ، بچسبد. راستش را بخواهی من طرف انسان اولیه هستم ، لطفا سریع تر گورت را گم کن و حتی موقع بی حوصلگی ها و تنهایی ها هم سراغم نیا ، عزیزم ، آره میدونم ، بهش فکر میکنم . زندگی چقدر پوچ است و من چقدر حرف برای گفتن دارم اما کنار هم نمی شینند این بی پدر ها . من یک چیز را خوب میدانم  ، من آدم ایستادن و ساختنم ، من آدم کم نیاوردنم ، هرچند به نظر می رسد الان کم اورده باشم ورها کرده باشم زندگی و متعلقاتش را و هی گه بگیرم از سر تا پاش را ، اما در نهایت عزیزم ، من آدم ماندن و ساختنم و آدمی مثل تو ، که آدم فرار کردن ورها کردن است ریشه های سبز مرا می خشکاند .  من برخلاف تو به روابط انسانی ، انسان ها ، کلمات ، تلاش کردن ، ماندن ، رها نکردن ، رها نکردن ، رها نکردن ، دوست داشتن معتقدم . من میدانم که زندگی واقعا پوچ و بیهوده و بیخود است و این همه تلاشش بی معنی است اصلا ، که چی ؟ اما میدانی باز در درونم من همان جمله کیارستمی ام " درست است که زندگی بسیار غم انگیز و بیهوده است ولی تنها چیزی است که داریم " که عزیزم ، این چیزهای پوچ و بی معنی تنها چیزهایی هستند که داریم . 

 

پ.ن : الان و حتی در حین نوشتن این متن می دانستم که تصویر زیبایی از تو بیان نکرده ام ، در حقت ظلم کرده ام و همه داستان را ننوشته ام ، میدانم عزیزم ، تو زیبا بودی و داستان هم قطعا انقدر تلخ و زهر مار نبوده ، پایانش هرچند گه خالص بوده اما کل داستان زیبا بوده ، ما خالقانش بودیم و من میدانم من و تو زیبا بودیم ، هرچند شاید دیگر نباشیم ولی آن روزها بودیم ، از ظلمی که به تو در نوشته ها کرده ام عذر میخواهم ، اما راستش را بخواهی باید بیندازمت در یک جعبه و قد ان جعبه کوچکت کنم تا بتوانم هر روز صبح پاشم و به زندگی ام ادامه دهم. پس مرا ببخش. 

پ.ن2: در پس زمینه این متن هم می توانید آهنگ who is she / I monster  را گوش کنید  

هیچی نمیگفتم ، تا صبح تو چشات زل میزدم .

صدای شجریان پخش میشه " در نظر‌بازی ما بی‌خبران حیرانند " همون غده‌ی تو گلوی همیشگی ، همون دست هیولای سیاه دوباره روی گلومه ، میدونم که اشک داره تو چشمام جمع میشه اما با آخرین تیکه‌های جونم کلمه های آخر جزوه رو می‌نویسم و اجازه میدم بند دلم پاره بشه . سرمو از رو جزوه‌ی خیس بلند میکنم و به کتاب حافظی که بالا سرمه نگاه میکنم ، میگم چپ یا راست سپی؟ اول میگم چپ ، اما نه ، راستو نگاه میکنم  ؛ مثل همیشه . میره آهنگ بعدی ، صدای شجریان پخش میشه که میگه به مژگان سیه کردی هزار رخنه در دینم ؛ مصرع اول شعرو نگاه میکنم ، نوشته به مژگآن سیه . همه‌چی یه ثانیه سیاه میشه و از ته قلب میزنم زیر گریه. از ته قلب. دراز میکشم و توی گیجی ومنگیم فرو میرم ؛ میذارم هیولا دستشو فشار بده . دلم میخواد بگم بهت حافظ انگار دوستم داره . هوم؟

ازین فرهادکش فریاد .

تو را سَری‌ست که با ما فرو نمی‌آید 

مرا دلی که صبوری ازو نمی ‌آید .

غرق شدم توی غم جمعیتی که داد میزد 

دنیا وفا ندارد ، ای نور هر دو دیده .

? doesnt the sky looks nice , tonight

روز عجیبی داشتم مامان ، جز یک ساعت برای ناهار بقیه روز رو بدون خستگی و پیوسته خوابیدم ؛ هرباری که از خواب می پریدم از یک چیزمطمئن بودم ، چقدردلم میخواد بتونم بنویسم ، چقدر به دوباره نوشتن نیاز دارم مامان ، به خیلی چیزها نیاز دارم  ، خیلی کارهادارم که باید بکنم ، به آرامش وسبکی روحم که بعد نوشتن میومد سراغم و فکر میکردم دیگه میتونم همه چیز رو هندل کنم ، به اون حسی که خب نوشتمش ، تموم شد ، حل شد یا همون حس افتخار  ِ ناشیانه که انگار نویسنده ای ، چه میدونم مامان ، بوی شیرینی میاد ، دلم حتی به شیرینی نیاز داره ، یک سری چیزها بودند از زندگی گذشته ام که حالا هر چه قدر فکر میکنم میبینم به اونها برای sane موندن نیز دارم ، به یک وز مرخصی اجباری وسط روزهای پرتلاش ، به گوش کردن به آهنگهای خوب مال ِ خود ِ خودم ، به دیدن فیلم های خود ِ خودم ؛ میفهمی چی میگم مامان ؟ تصمیم گرفتم اولین چیزی که واسه اتاقم میگیرم وقتی که درست شد یه گلدون باشه ، مامان نوشتن آشفتگی هامو کمترمیکنه ، کمتر که آشفته میشم با بقیه مهربون ترم . بهت گفتم ؟ دیروز یهو سیلی محکمی خورد تو صورتم که نکنه اون آدم سمی تو رابطه منم مامان ؟ نکنه شدم مثل یه شکنجه گر قرون وسطایی ؟ مامان ، بهت گفته بودم ترسو شدمو نیاز دارم که نترسم؟ نیاز دارم . مامان چقدر سخته که آدمیزاد انقدر نیازمنده ؛ انقدر نیازهاش باهم در تضادن ؛ نیاز دارم کلی کار انجام بدم اما مغز  ِ آشفته م نیاز داره که کاری نکنه ، چه زندگی غریبه مامان . چه غریبه . maybe if i keep waiting ، شاید مامان ، شاید صبوری ، ها ؟ 

بوسوختمه .

دیالوگ‌باکس‌هارو گوش میکنم و فرو میرم ، چجوری میشه که آدم توی صداها و قصه‌ها فرو میره ؟ میگه انقدر موند که شد یه تکیه‌گاه ، اما اینجا یه چیزیو جا گذاشته بودم . من همه چیمو جا گذاشتم ، همه چیو ، توی تو . میگه عشق یعنی حالت خوب باشه ؛ به این فکر میکنم که چه‌قدر حالم خوبه تو اوج سختی ، عین این فیلما نسیم میاد میخوره به پوستم ، تو این جنونی که دلم میخواد از همه آدمای دنیا بِکَنَم تو کنارم نشستی ، درست همینجا و هر ازگاهی سرمو میبوسی ، دیالوگ‌باکس رو گوش میکنم و میگم چی میشد اگه آقای خدا میذاشت بشه و از دانشکده‌ام با چندتا خط مترو میرسوندم خودمو به دانشکده‌ات و دستتو میگرفتمو و از همه فرار میکردیم دوتایی ؟ چی میشد که اگه هر دفعه که پل چوبی رو میدیدم یه حسرت ِ ریزی ته دلم تکون نمیخورد ؟ نوشا میگه من میتونستم براش هرکاری بکنم ، میگم منم میتونستم براش هرکاری بکنم ، نوشا میگه از همه‌چی میگذشتم ، بی‌پروا میشدم ، میگم از همه‌چی و همه‌کس میگذشتم ، بی‌پروا میشدم . چقدر تیکه‌های حرف‌های آدما تو ذهنمه ، یه صدایی از یه فیلمی که یادم نیستش میگه ، من اهل بده بستون نیستم ، این همه بهت میدم ، چیزی ازت نمیخوام ، خودم لذت میبرم ، من چی؟ اهل بده بستونم؟ چه‌میدونم . میشه منو همونجوری که دوست دارم ببینی؟ چه‌میدونم ، شاهین یه جا میگه " اَ حرفه باز بوگوفتمه، اَ حرفه باز بوگوفتمه،فرس مره بوسوختمه،بوسوختمه ، چره نيي تو؟ نمیبینی که دارم میسوزم ؟‌ من میگم یا شاهین ؟ نمیدونم . تو میدونی؟ مگه نمیبینی که دارم میسوزم ؟ چرا بقیه نمیبینن ؟ چرا میبینن؟ چرا میتونم همه ‌رو به خاطرت بذارم کنار ، چرا ؟‌ تو میتونی؟‌ نه ، میتونی؟ فکر نمیکنم . چرا میشه وقتی چشامو میبندم بوتو بشنوم؟ چرا سیناپس‌هام الکی فعال شدن و منو میسوزونن ؟ تو چه میدونی ، تو که هیچ‌وقت زیست نخوندی . من میخوام از همه ی آدما بِکَنَم بخاطرت ، چرا نمیذاری؟ چرا میخوام بِکَنَم؟ راستی ، چرا ناراحتم میکنی ؟ چرا میتونی با کوچیکترین حرف ناراحتم کنی؟ چرا مثل موم تو دستتم ؟ مامان ،  گفته بودم ؟ اون تنها دلیل ادامه‌دادناست ، نگفته بودم؟ مامان من خسته میشم زود ، چرا نمیاد ؟‌ بهت میگفتم باغبون ، یادته؟ چقدر دارم کنارت بزرگ میشم ، چقدر واسم مهم شدن یه چیزایی ، زود خسته میشم ، چرا نمیای؟ میشه منو بیشتر از همه چیز بخوای ؟ میشه هیچ چیز دیگه ای رو نخوای ؟ هیچ کس دیگه ای؟ میشه نری؟ میشه بیای ابرای رفتنو از رو سرم بذاری کنار ؟ مگه نمیبینی دارم میسوزم؟ انقدر فکر میکنم ، انقدر فکر میکنم ، اگه از فکرام یه خلاصه بگیرن میشه تو ، ناراحتی تو ، شادی تو ، بودن تو ، نبودن تو، خنده های تو ، کنار من ، کنار بقیه ، اون روز که نگام نکردی ، اون لحظه که اولویتت نبودم ، اون روز که خندیدی ، اون روز که دستمو گرفتی ، اون روز که گفتی ، چرا نمیتونم اول خاطره های خوبو یادم بیارم بعد خاطره های بدو؟ چرا اولش غصه هام یادم میاد بعد خنده میاد هلش میده میگه خفه شو ، اینجارو یادت نیست . نمیبینی دارم میسوزم نه؟ به این فکر میکنم شاید روند از دست رفتن همین باشه نه ؟ تو مسیرشم؟ میشه هیچ‌کس دیگه ای رو نخوای؟ میشه فقط من ؟ آخ مامان لعنت به تک تک این نورون های مغزم ، میتونم حتی مسیری که باعث میشه بیام و اینارو بنویسم واست توضیح بدم ، نورون رده اول از قشر مخ ، تا بصل النخاع ، ولی چرا بگم ؟ تو که زیست نخوندی ، نمیدونی . میخوام تمومش کنم نوشتنو مغزم هی میگه هنوز هست ، هنوز کلی حرف هست ، بهش فکر میکنم ، میبینم ته ِ ته همشون اینه ، چرا نمیبینی دارم میسوزم؟

 

وقتی اینو مینوشت هنوزم شک داشت.

یه گوشه نشسته و به سیاهی شب نگاه میکنه ، من این دختر غمگین رو میشناسم ، بهش میگم چی میشه که آدما میگن من فلانیو میشناسم ؟ با این تیکه ی آهنگ که میگه ?who am i to disagree همخونی میکنه وبا لبخند میگه همه چیز برمیگرده به جزئیات ، هوم ؟ فکر میکنم ، فکر میکنم ، فکر میکنم ، میگه : « من میدونم که اون وقتی ناراحته برق تو چشماش کم میشه و اگه مستقیم تو چشماش نگاه کنم ممکنه تو سیاهی غرق بشم ، سیاهی غمش ، میدونم که عدد موردعلاقش 4عه و میتونه تا صبح واست حرف بزنه که فلان عدد چقدر عجیبه ، میدونم که ولی عصر خسته و نامش  و میزی که روش میشینه وغمش گین میشه کدومه » چشاشو روهم فشار میده تا بتونه بیشتر بگه ، من این دختر غمگینو میشناسم « ببین من میدونم چه فیلمایی رو میتونه دوست داشته باشه ، من میدونم چقدر تو خونوداش غرقه ، من میدونم جونشه و خواهرش » نگاه میکنم

 دخترجون ، چیزی میدونی که بقیه ندونن ؟ چیزی که فقط و فقط تو بدونی ؟ 

 پوست لبشو میکنه معلومه که تو ذهنش چقدر پریشونه : راست میگی ،اینارو بقیه میدونن ، حتی اگه یکم دقت کنن میتونن خواننده های موردعلاقشو تشخیص بدن ، یکم حواسشون باشه میفهمن ؛  صدام ازش میلرزه که چرا من هیچی نمیدونم ؟ نمیشناسمش ؟ 

من این دختر غمگینو میشناسم ، چشماشو میبنده .

 من خط های تنشو میشناسم ، من میدونم وقتی میخنده چنتا خط میفته گوشه چشمش ، شایدبقیه هم بدونن ولی خب من از نزدیک شمردم ، من میدونم چشماش از نزدیک ِ نزدیک چقدر عمیق تره ، من لمس کردم و میدونم کجای ته ریشش خالیه ، کجاش پره  ، من تک تک خط ها ورنگهای بدنشو حفظم ، میتونم چشامو ببندم و ببینم ، من میدونم وقتی محکم میخنده اگه سرت رو شکمش باشه قاه قاه میپری بالا باهاش ، من میدونم که اون یه کروکودیلیه که دلش میخواست پرواز کنه آخه خیلی قوتا خودم باهاش میپرم ، من میدونم چجوری ساکت میشه و چقدر بغلش گرمه ، آخ میدونی ؟ من میدونم با اینکه پوست کلفته چقدر نرمه ، میدتونه خودشو تو آهنگا جا کنه و وقتی گوششون میکنی اشک بشه و از چشات بریزه ، بقیه نمیدونن اما من میدونم چجوری باید با mr sandman پرواز کنم یا وقتی هنوزم چشمای تو پخش میشه نفسم قطع شه ، میشناسمش ، هوم ؟ من بیشتر از خودم اونو میشناسم ، چشاتو ببند من ازین فاصله هم میتونم بوشو حس کنم "